فونیکس - هدر اخبار
کد مطلب: ۹۱۵۹۱۲

«تجارت‌نیوز» از داستان زنانی می‌گوید که برای امرار معاش دستفروشی می‌کنند؛

دستفروشی می‌کنم تا خرج پسر معلولم را بدهم/ داستان اول: فاطمه

من کاری غیر از دستفروشی بلد نیستم

دستفروشی می‌کنم تا خرج پسر معلولم را بدهم/ داستان اول: فاطمه

از روزگاری که مردان تنها نان‌آور خانواده بودند زمان زیادی می‌گذرد. دیگر آن سبک زندگی که یک نفر نان‌آور یک خانواده 6 هفت‌نفره بود خیلی وقت است از بین رفته و خانواده‌ها برای اینکه بتوانند از پس معیشت خود برآیند باید دست به دست هم بدهند.

به گزارش تجارت‌نیوز، حالا دیگر سال‌هاست زنان دوشادوش مردان برای تامین معیشت خانواده تلاش می‌کنند. از روزگاری که مردان تنها نان‌آور خانواده بودند زمان زیادی می‌گذرد. دیگر آن سبک زندگی که یک نفر نان‌آور یک خانواده 6 هفت‌نفره بود خیلی وقت است از بین رفته و خانواده‌ها برای اینکه بتوانند از پس معیشت خود برآیند باید دست به دست هم بدهند.

حتی حالا پدر و مادرها از فرزندان‌شان توقع دارند کمک‌خرج آنها باشند، اگر قرار است در دانشگاه تحصیل کنند سر کار بروند و خرج تحصیل‌شان را دربیاورند و اگر هم فارغ‌التحصیل شده‌اند برای بهبود معیشت خانواده تلاش کنند. به هر حال این موج تورمی که طی سال‌های اخیر جامعه را فرا گرفته حتی زنان خانه‌دار را هم به تکاپو انداخته تا به سهم خود بار تامین معیشت را به دوش بکشند و از طرفی هم برای تمام این افراد شغل مناسب پیدا نمی‌شود همان‌طور که بسیاری از فارغ‌التحصیلان هنوز هم دنبال پیدا کردن کار هستند.

در این شرایط افزایش مشاغل به‌اصطلاح کاذب بیش از پیش اتفاق می‌افتد. دستفروشی یکی از همان مشاغل کاذبی است که افراد برای انجام آن با مشکلات بسیاری مواجه‌اند. از سویی چاره‌ای جز کسب درآمد ندارند و از سوی دیگر انضباط شهری حضور آنها را برنمی‌تابد.

از زمانی که مترو در شهرهای مختلف کشور راه‌اندازی شد کم‌کم دستفروشی در مترو به یک شغل ثابت در بین افراد تبدیل شد و بیش از همه زنان این بازار کار را در دست گرفتند. با اینکه بارها مسئولان مترو سعی کردند این کسب‌وکار را به صورت ثابت در ایستگاه‌های مترو دربیاورند اما تلاش‌هایشان موفقیت‌آمیز نبود.

نکته درخور توجه اما گوش دادن به داستان زنانی است که بار سنگین وسایلی را که برای فروش به مترو می‌آورند از این واگن به آن واگن می‌برند تا شاید بتوانند هر روز با دست پر به خانه بازگردند. هر کدام این افراد، از دختران جوان و دانشجو گرفته تا زنانی که موهای سفیدشان نشان می‌دهد زمانی بس طولانی با مشکلات دست‌و‌پنجه نرم کرده‌اند، همه داستان خودشان را دارند.

داستان اول: فاطمه

ساک سنگینی را با سختی به سوی واگن مترو که تازه به ایستگاه رسیده می‌کشاند. مسافران بی‌توجه به تلاش او از کنارش می‌گذرند و وارد مترو می‌شوند و این زن میانسال هم بالاخره موفق می‌شود با آن ساک مشکی سنگین سوار شود. کناری می‌ایستد تا مسافران سوار شوند و مترو حرکت کند. از در دیگر واگن دختر جوانی که او هم استند بزرگی را حمل می‌کند وارد می‌شود و به محض دیدن زن میانسال لبخند می‌زند و از دور سلام می‌کند. بی‌اینکه حرفی بزند مسیر مخالف را در پیش می‌گیرد. مترو که حرکت می‌کند زن زیپ بزرگ ساکش را باز می‌کند و جوراب‌هایی را که برای فروش آورده بیرون می‌کشد.

«خانوما جوراب نانو آوردم... جفتی 30 تومن دو جفت 50 تومن...» کمی طول می‌کشد تا مسافران دست به جیب شوند و خرید کنند. اما تعداد قابل توجهی از جوراب‌هایش را دختران جوانی که معلوم است بیشتر دانشجو هستند از او می‌خرند. با همان ساک تمام واگن زنان را بالا و پایین می‌کند و چند ایستگاه بعد پیاده می‌شود تا شانس خود را در قطار بعدی محک بزند.

نمی‌خواستم پسرم را به بهزیستی بفرستم

«اسمم فاطمه است. 59 ساله‌ام. یک پسر 21 ساله معلول دارم که برای تامین مخارج او کار می‌کنم. همسرم هم کارگر است و هزینه‌های زندگی آن‌قدر زیاد شده که دیگر نمی‌تواند به‌تنهایی خرج ما را بدهد. الان سه سال است که در مترو دستفروشی می‌کنم.

پسرم وقتی 15 ساله بود در یک تصادف قدرت حرکت و تکلمش را از دست داد. از آن موقع خودم از او مراقبت کردم. سه سال پیش همسرم می‌خواست او را به بهزیستی بسپارد، می‌گفت دیگر توان تامین مخارجش را ندارم. من هم داشتم راضی می‌شدم اما روزی که می‌خواستیم او را ببریم، وقتی به صورت پسرم نگاه کردم و التماس را در نگاهش دیدم دلم طاقت نیاورد. به همسرم گفتم خودم کار می‌کنم و خرج او را تامین می‌کنم اما نمی‌گذارم از من جدایش کنی.

من که تجربه هیچ کاری نداشتم اول به این فکر افتادم که در خانه‌های مردم کار کنم اما یکی از همسایه‌هایمان که خودش در مترو دستفروشی می‌کند این کار را به من پیشنهاد داد و با فروختن تنها النگوی طلایی که داشتم سرمایه اولیه کارم را فراهم کردم. از یک ساک کوچک فروش گیره سر و لوازم آرایشی شروع کردم و به این ساک بزرگ جوراب رسیدم.

البته من خیلی نمی‌توانم ساعات طولانی کار کنم. مادر پیرم برای نگهداری از «بردیا» صبح‌ها به خانه‌مان می‌آید و تا ساعت 3 و 4 بعدازظهر بیشتر نمی‌تواند پیش او بماند و من باید ساعت 4 خانه باشم.

هر وقت مسئولان مترو تصمیم می‌گیرند دستفروش‌ها را جمع کنند سر نماز گریه می‌کنم و از خدا می‌خواهم این اتفاق نیفتد چون واقعاً کار دیگری بلد نیستم و نمی‌دانم برای پسرم چه‌کار می‌توانم بکنم.کمک‌های بهزیستی هم آن‌قدر کم و دیر به دیر است که اصلاً نمی‌شود روی آن حساب کرد.

این هم داستان زندگی من است. همین یک پسر را دارم. نمی‌دانم چرا باید این بلا سر بچه من بیاید و زندگی‌ام نابود شود. اما باز هم خدا را شکر می‌کنم همین که توانستم کار کنم و بچه‌ام را پیش خودم نگه دارم. از آن روز رابطه‌ام با همسرم خوب نیست اما تنها پسرم برایم مهم‌تر است و دلم می‌خواهد تا روزی که نفس می‌کشد خودم از او مراقبت کنم. نگاه قدردانش هر روز صبح به من انرژی دوباره می‌دهد. امیدی به خوب شدنش نداریم اما همین که هر روز چشمانش را باز می‌کند و با محبت نگاهم می‌کند برایم کافی است.»

 

نظرات

مخاطب گرامی توجه فرمایید:
نظرات حاوی الفاظ نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد.